...
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟
مگر افيون افسون كار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟
چرا از مرگ مي ترسيد ؟

كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟
مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماري جانگزا دارند .

نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !

چرا از مرگ مي ترسيد ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست...

... فریدون مشیری ...

{-35-}{-35-}{-35-}
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/07/19 - 23:14 در شعر و داستان